محل تبلیغات شما

یه زمانی یه جایی از زندگی گیر کردم خیلی سعی کردم خودمو نجات بدم با هر بدبختی بود خیلی آهسته  و پیوسته خودمو کشیدم بیرون بی خبر از اینکه قراره تو یه گودال بیوفتم 

یکی دو ماهی رو رو ابرا گذروندم کم کم  آسمون صاف زندگی و خورشید درخشان ناپدید شدن و خودم شدم ابر بهاری که روزها مثه یه قهرمان میره به جنگ زندگی و شبها آه نداره که با ناله سودا کنه جوری زمینم زده بود که نمیتونستم بلند شم .

شبها رو به سختی و تو تنهایی صبح میکردم و صبح ها مثه یه ربات به زندگی ادامه میدادم بغضی هم راه گلو بند مینداخت به سختی قورت میدادم یا میرفتم یه گوشه تنها چند قطره اشک میریختم و بعد میومدم ادامه ی کار.

تا اینکه به خودم اومدم که دارم به خودم صدمه میزنم از خوراکی هایی که برای بدنم مضر بودن اینو فهمیدم وقتی معده ام داغ میومد و حالم بد میشد .با خودم گفتم دلیل حال خرابم کیفش کوکه، داره خوش به حالش میشه من چمه ؟مگه دنیا به اخر رسیده ؟ یا علی گفتم و بلند شدم  شروع کردم به توجه کردن به خودم هم جسمی و هم روحی شش دنگ حواسم رو به خودم دادم .

خوراکی هایی فلفلی(اصن اهلش نییستم ولی وقت ناراحتی نمیفهمیدم تندی شو) برای خودم قدغن کردم شنیدن آهنگهای غمگین موقوف شدن .

صبح ها نرمش شروع کردم تو مسیر راه با دوستان بلند و مستانه میخندیدم( تا اگر یه روزی یه جایی منو ازدور دید بفهمه من کسی نیستم که همه زندگی مو بهش گره زده باشم نمیخواستم حال خرابم رو ببینه و نیشش باز شه و به خودش افرینی بده که من چقدر مرده کشته دارم ؟ )با دوستام کوهنوردی عکاسی ،باغ،پارک میرفتم 

وقتایی که نیاز به هدیه داشتم بدون چشم داشتی هر چیزی که در توانم بود رو میخردم و خوش خوشانم میشد .گاهی هم شبها یه نوع رقص رو از سر دلخوشی تمرین میکردم اخرم به نمایشش گذاشتم  

همه انگشت به دهن موندن که نور از این نوع کارا؟ 

صبحهای دلگیری قرآن میخوندم و معنی شو دقیق میشدم .

نمیگم آسون بود نه وسطاش خیلی دلگیری داشت اشک داشت حسهای بد تا دلتون بخواد داشت 

ولی قرار نبود که اینطوری بشه حالا که شد ادمی نبودم که بخوام نقش قربانی ها رو بازی کنم 

هزار بار برای خودم مرور کردم حرفها و سخنها رو دونه به دونه از مغزم گذروندم این حرف که همه اگه خوبن و مورد ظلم قرار گرفتن پس اون ادم بده کیه؟ کجاست ؟ نامریه؟ اخرم همه چیز تقصیر خودم شد .تن دادم به بدی خودم ،هزار بار اونو بخشیدم ولی پای پاکی احساسم نسبت بهش میاد وسط قلبم قبول نمیتونه بکنه

دوباره طوفان به پا شد قلبم مچاله شد تیر کشید و سنگین شد ولی باز به خودم اومدم گفتم اشکالی نداره با من تو هستم تنهات نمیزارم نور . میبخشمت بخاطر تک تک اشتباهاتت بخاطر همه ی آرزوهایی که داشتی و نرسیدی بخاطر عشق و محبت خالصانه یی که میخواستی فقط به یه نفر هدیه کنی بخاطر همه ی لجبازی هات بخاطر همه ی رفتار بچگانه ات می بخشمت به شرط اینکه دیگه تا مطمئن نشدی دو دستی قلبت رو به کسی تقدیم نکنی؟ 

اینجا بود که ابرهای سیاه رفتن کنار و باز خورشید خانوم قدم رنجه کردن به زندگیم  

دوباره فرصت دادن به ادمها رو شروع کردم بعد از نگاه خدا محبت کردن به دیگران خوشحال کردنشون منو سرپا نگه داشت .هر وقت با هر کسی حرف میزدم احساس راحتی بهشون دست میداد اونجا دردهای خودم از بین میرفت .خلاصه زندگی کردن رو شروع کردم به معنی واقعی کلمه .

وسطاش هم آدم خوبیهای زندگی دستم رو گرفتن منو امیدوار کردن به زندگی به ادامه دادن و تعیین هدف .که خدا رو بابت بودنشون تو زندگیم شاکرم.

*میخواستم یه روزی بنویسنم امشب انگاری وقتش بود .

** میخوام سهم زندگی ام بعد از این خوشی باشی خوشحالی و خوشبختی طوری که صدای خنده هاممون (با جناب گمشده )تا آسمون هفتم بره گوش فلک رو کر کنه راستی خودخواهی محضه این کار،برای تک تک آدمهای روی زمین اینارو میخوام(حالا خوب شد )

***همونطور که من از پسش براومدم دوباره خودم احیا کردم تو هم میتونی فقط کافیه خودت بخوای .قاعده احترام به خودت گذاشتن رو رعایت کن و دوباره شروع کن به زندگی کردن.حالا جان من یه لبخند بزن همین الان یهویی اینجوریا ببین منو

دعانوشت:یا منور النور یا خالق النور ! اگه این رنج ها راهی برای نزدیک شدن به تو است کمک کن درک کنیم و با دل و جان بپذیریم که بعد از هر تاریکی یقینا روشنایی است . 

 

 

 

 

منگنه شد به دیوانگی......

معاشقه ی منُ آفتاب و مهتاب

بلاخره ملاقات شد

رو ,یه ,زندگی ,تو ,هم ,بخاطر ,به خودم ,شروع کردم ,کردن به ,بعد از ,رو به

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها